m1523_483649_4886316345188[1].jpg

شاید یک نوع خیال باشد ... شاید ...

اینکه بین ِ زمین و آسمان ... بین ِ ... نمیدانم چه ...

می خواهی به طنابی چنگ بزنی ... اما ...دستت نمی رسد ...

این خیالات هم این وسط! چرخ و فلک بازیشان گرفته ...

هفته پیش وقتی مرا با چادر ِ خیس و کفش های گلی دید ...

فقط سرش را تکان داد ..دلم میخواست باز هم سرزنشم کند ... اما ...

دلم میخواست با صدایش در آسمان ِ خیالم پرواز کنم ...

هرچند بال و پر ِ شکسته که یاری نمی کند آدم را ...امان ....

همه فکر می کردند آخرش می شوم یک دختر ِ نازک نارنجی ِ لوس ِ از خود راضی ِ ...

چون بابا هر شب برایم لالایی می خواند..با اینکه دیگر خودم بلد شده بودم ... اما

باز هم بابادوست داشت خودش بند ِ کفش هایم را ببندد

از این کتاب و آن کتاب برایم شعر می خواند..دخترم هستی ِ بابا دست ِ توست..

فکر می کردندحتی حاضر می شود آفتاب و مهتاب را هم برایم بیاورد ...

حالا انقدر در خودم غرق شده ام ...در این عصر ِآهندر این زندگی ِ ماشینی

خودم را حبس کرده ام در یک چاردیواری ِ کوچک ِ تاریک

می دانم دیگرنه بابا صدای ِ مَ.ن را یادش می آید نه مَ.ن صدای بابا را ...

یادم نیستآخرین باری که دستان ِ مهربانش را بوسیدم کی بود

وقتی زمین خوردنم را دید فکر کرد حواسم نیست داره اشکهایش را پاک می کند

فکر کرد نمی فهمم از وقتی شکستنم را دیده همیشه به دیوار تکیه می زند

فکر کرد نمی بینم دارد موهای سفیدش را از چشمان ِ مَ.ن پنهان می کند

دلم تب کرده ...واژه ها هم دارند آب می شوند از این همه حرارت

مَ.ن به دنبال ِ قطره ای آب...از این طرف به آن طرف اما

اینجا فقط سراب است و هیچ!

بابا!بابا!

دل ِ بی تاب ِ تب کرده اَم را که می بینی

برایم لالایی بخوان می خواهم کمی بخوابم

پ.ن:سفری می خواهم خیلی دورتر از این حرفها ...



نظر  

نوشته شده توسط زهرا در سه شنبه 92/3/14 ساعت 5:28 عصر موضوع | لینک ثابت