نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان
سوي تو مي دوند هان! اي تو هميشه در ميان
در چمن تو مي چرد آهوي دشت آسمان
گرد سر تو مي پرد باز سپيد کهکشان
هر چه به گرد خويشتن مي نگرم در اين چمن
آينه ضمير من جز تو نمي دهد نشان
اي گل بوستان سرا از پس پرده ها درآ
بوي تو مي کشد مرا وقت سحر به بوستان
اي که نهان نشسته اي باغ درون هسته اي
هسته فرو شکسته اي کاين همه باغ شد روان
آه که مي زند برون از سر و سينه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو مي کشد کمان
پيش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم مي شنويم بوي جان
پيش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم!
آمدنت که بنگرم، گريه نمي دهد امان...