195روزه که تو رفتی
تازه فهمیدم یتیمی یعنی چی
تازه فهمیدیم که غریبی یعنی چی
تازه فهمیدیم میگن غربت یعنی چی
تازه فهمیدیم که بی کسی یعنی چی
تازه فهمیدیم که بی پدری یعنی چی
بی پدری یعنی اشک چشمی که هیچ وقت خشک نمیشه
بی پدری یعنی صدایی که هیچ وقت صاف نمیشه
بی پدری یعنی دلی که هیچ وقت خوشی نداره
بی پدری یعنی حسرت
بی پدری یعنی غریبی توی غربت
دستانم را بفشار
بفشار تا باز هم وجودت را حس کنم
حس کنم انگونه که در کوچه وبازار دست مرا می گرفتی
انگونه که راه رفتن اموختی مرا
انگونه که دستانم را میگرفتی و مرا در اغوش می کشیدی
انگونه که زمین می خوردم ودستانم را میگرفتی وبلندم میکردی و وجای جای درد مرا می بوسیدی
مدتیست پدر به زمینت خوردم
درد دارد تنهایی
قلبم درد گرفت
هیچ کس نیست باهاش درد دل کنم
خیلی تنها شدم پدر تنها تر از اونی که فکرش نمیکردم
دستانم را بگیر و بلندم کن وجای درد را ببوس تا قلبم ارام گیرد
یدجور دردم گرفته از غم دوریت پدر محتاج گرمای دستانت هستم دستم بگیر و حالم بپرس
نوشته شده توسط زهرا در یکشنبه 92/3/19 ساعت 6:17 عصر موضوع | لینک ثابت
شاید یک نوع خیال باشد ... شاید ...
اینکه بین ِ زمین و آسمان ... بین ِ ... نمیدانم چه ...
می خواهی به طنابی چنگ بزنی ... اما ...دستت نمی رسد ...
این خیالات هم این وسط! چرخ و فلک بازیشان گرفته ...
هفته پیش وقتی مرا با چادر ِ خیس و کفش های گلی دید ...
فقط سرش را تکان داد ..دلم میخواست باز هم سرزنشم کند ... اما ...
دلم میخواست با صدایش در آسمان ِ خیالم پرواز کنم ...
هرچند بال و پر ِ شکسته که یاری نمی کند آدم را ...امان ....
همه فکر می کردند آخرش می شوم یک دختر ِ نازک نارنجی ِ لوس ِ از خود راضی ِ ...
چون بابا هر شب برایم لالایی می خواند..با اینکه دیگر خودم بلد شده بودم ... اما
باز هم بابادوست داشت خودش بند ِ کفش هایم را ببندد
از این کتاب و آن کتاب برایم شعر می خواند..دخترم هستی ِ بابا دست ِ توست..
فکر می کردندحتی حاضر می شود آفتاب و مهتاب را هم برایم بیاورد ...
حالا انقدر در خودم غرق شده ام ...در این عصر ِآهندر این زندگی ِ ماشینی
خودم را حبس کرده ام در یک چاردیواری ِ کوچک ِ تاریک
می دانم دیگرنه بابا صدای ِ مَ.ن را یادش می آید نه مَ.ن صدای بابا را ...
یادم نیستآخرین باری که دستان ِ مهربانش را بوسیدم کی بود
وقتی زمین خوردنم را دید فکر کرد حواسم نیست داره اشکهایش را پاک می کند
فکر کرد نمی فهمم از وقتی شکستنم را دیده همیشه به دیوار تکیه می زند
فکر کرد نمی بینم دارد موهای سفیدش را از چشمان ِ مَ.ن پنهان می کند
دلم تب کرده ...واژه ها هم دارند آب می شوند از این همه حرارت
مَ.ن به دنبال ِ قطره ای آب...از این طرف به آن طرف اما
اینجا فقط سراب است و هیچ!
بابا!بابا!
دل ِ بی تاب ِ تب کرده اَم را که می بینی
برایم لالایی بخوان می خواهم کمی بخوابم
پ.ن:سفری می خواهم خیلی دورتر از این حرفها ...
نوشته شده توسط زهرا در سه شنبه 92/3/14 ساعت 5:28 عصر موضوع | لینک ثابت
188 روز گذشت باز بیتاب تو هستم
188 روز گذشت ولی بغض گلوم تنهام نذاشت
188 روز گذشت من تنهای تنهام
188 روز گذشت که من هم بهات مردم
188 روز گذشت ولی اروم نشدم مگه میشه بی تو اروم باشم
188 روز گذشت من بهونه تو دارم
188 روز گذشت ولی هیچ کس نمیدونه چه جوری به من گذشت
میشه به پدرم بگید بیاد همونی میشم که میخواست
نوشته شده توسط زهرا در شنبه 92/3/11 ساعت 10:9 عصر موضوع | لینک ثابت
خدایا هوااااااای پدرمو داشته باش....
این روزها احساس میکنم باران بهترین سر پناه برای دلتنگیهای من است
دلم کمی باران میخواهد
کمی باران تا خیس شوم خیس خیس
هوس یک کوچه تنها کرده ام
دلم نمیخواد باران قطع شود
دلم میخواهد همچون باران بغضم را خالی کنم
کجایی ای پدر
کجایی که جایت در کنارم خالی است.
در این شب بارانی تو را می خواهم ،
به خدا جایت خالی خالی است.
کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد پدر
دلتنگم !
دلتنگ روزهای مملو از صداقت ، روزهای سکوت ، روزهای آرامش
دلتنگ سکوت های پر از فریاد
دلتنگ سیر پرشتاب و بی اشتباه
دلتنگ پای پر آبله و قلب خستگی ناپذیر
دلتنگم !
کاش باری دیگر مجال حرکت یابم
کاش دوباره اشک میهمان هر لحظه کویر چشمانم می شد
کاش می شد دوباره دست بر زانو بزنم و قد علم کنم
انگار خستگی سالهاست با وجودم عجین شده و توانم را فرسوده
مرا ببخش !
باری دیگر ، مثل همان هزار بار قبلی
مجالی دیگر نصیبم کن
مرا در آغوشت محو کن که نیاز به ارامش اغوشت دارم پدر
فرصتی نمانده !!!
نوشته شده توسط زهرا در پنج شنبه 92/3/9 ساعت 10:44 عصر موضوع | لینک ثابت
بزار بگن برام مهم نیست پـــــــــــــــــــدر
نمیدونم شاید هم اینجوریه اما افتخار میکنم
به خودم
میگن ادم ضعیفی هستی
میگن دل نداری
میگن مگه خدارو قبول نداری
میگن مگه تقدیر و سرنوشت دست خدا نیست
میگن و میگن
خوب بزار بگن برام مهم نیست
برام تو مهمی پـــــــــــــــــــدرکسی که خدا تو رو سجدهگاه عالم بعد از خودش قرار داده
پس بزار اینقدر از تو بنویسم که دنیا بدونن پدر یکیه
ویکی بوده و میماند
بزار همه بدونن که پـــــــــــــــــــدر رو با ختم وسوم وهفت و چهل و سال نمیشه گذاشت کنار
تو به تعداد نفسهام در قلب من می تپی
خدایاااااااااا هوای پـــــــــــــــــــدرم و داشته باش
بعد تو پـــــــــــــــــــدر این دل دیگه دل نیست
میدونم نیست
میدونم ندارمش
فقط میدونم که کنارم نیست
ای پـــــــــــــــــــدر........
دل من هیچ حال خوشی نداره
دیگه دل خوش نداره . تا بتپه
با صدای تپشش بگه که هنوز زنده هست .
اگه این صدا صدای منه
اگر این نفس نفس توه که دیگه کنارم نیست .
بذار همه بدونن که دل من دیگه دل نمیشه
بذار همه بدونن که دل من دیگه ارزش دل بودن نداره .
نمی خواستم تو رو توی ارزوهای محال خودم ببینم
نمی خواستم تو رو فقط توی خواب ببینم
مگه این دل طاقت داره که تورو توی قاب ببینه
نه دل طاقت نداره
نه دیگه بعد تو این دل واسه ما دل نمیشه پـــــــــــــــــــدرم
پیرت شدم پـــــــــــــــــــدر
نوشته شده توسط زهرا در پنج شنبه 92/1/22 ساعت 2:0 صبح موضوع | لینک ثابت
آخرین نوشته ها
به نام خدا
بهارم بی تو سرد است پدر
دلم میخواد پرستارم تو باشی پدر
چهاردهم آذردومین سالگرد ویران شدن زندگیم پدر
محرم بی پدری رسید
675 روز بـــــــی پـــــــدری گــــــذشـــــــــت...
پـــــــــــــــــــــــــــــــدر
فقط پدرم را می خواهم...
وقتی پدر نداری
تمام آرزوهای من...
من هم... روزگاری... پدر داشتم...
277 روز بابا جونم دلتنگتم
خدایا:
درد غم بی پدری
[عناوین آرشیوشده]
درباره وبلاگ
زهرا
برای ظهور آقا امام زمان (عج) و شادی روح پدرم صلوات
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ...?
کاش بـودی پدرتـا دلـم تنهــا نبـود
تـا اسیــر غصــه فــردا نبــود
کاش بــودی پدرتا بـرای قلـب مـن
زنــدگی این گونه بی معنا نبـود
کاش بـودی پدرتا لبـان سـرد مــن
قصـه گـوی غصـه غـم هـا نبـود
کاش بـودی پدرتا نگـاه خستــه ام
بی خبـر از مــوج و از دریـا نبـود
کاش بـودی پدرتـا زمستـان دلــم
این چنین پرسوز و پرسرما نبود
کاش بـودی پدرتـا فقـط باور کنی
بعد تــو ایــن زنــدگی زیبـا نبـود
فهرست اصلی
دوستان
نوشته های پیشین
سایر امکانات
POWERED BY
language="java" src="