السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده فاطمه زهراسلام الله علیها .سالروزشهادت دخت نبی اکرم حضرت فاطمه زهرا راخدمت آقا ومولامون امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بر همه مسلمانان تسلیت باد.
کاش از قلبم به قلبش راه داشت ...
کاش زهرا هم زیارتــــــگاه داشت ...
اَلسَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ نَبِیِّ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ حَبِیبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَلِیلِ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ صَفِیِّ اللَّهِ
أَشْهَدُ أَنَّکِ مَضَیْتِ عَلَى بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکِ وَأَنَّ مَنْ سَرَّکِ فَقَدْ سَرَّرَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
وَ مَنْ جَفَاکِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
وَ مَنْ آذَاکِ فَقَدْ آذَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
وَ مَنْ وَصَلَکِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ قَطَعَکِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
لِأَنَّکِ بَضْعَهٌ مِنْهُ وَ رُوحُهُ الَّذِی بَیْنَ جَنْبَیْهِ کَمَا قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
لینک زیارتنامه
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران که می بارد شما را تر ک
حضرت محمد (ص) : فاطمه پاره تن من است . هر که او را بیازارد ، مرا آزرده خاطر کرده است و هر که او را شاد کند ، مرا نیز خوشحال
ایام فاطمیه و شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را به همه مومنان تسلیت عرض مینماییم التماس دعا عزیزان
نوشته شده توسط زهرا در دوشنبه 90/1/29 ساعت 8:16 صبح موضوع | لینک ثابت
صدای تیک تاک رادیواتوبوس.حکایت ازفرارسیدن وقت فریضه ظهرمی کرد.
مسافرین اتوبوس.هریک به صورتی خودشان را سرگرم کرده بودند.عده ای
بیابانهای اطراف راتماشامی کردندوتیرتلگرافهاراشمارش می کردند.عده ای
مشغول صحبت کردن باهمدیگربودندوعده ای هم چرت می زدندوعده ای
باتنقلات خودشان را سر گرم کرده بودند.ناگهان.همگام بابانک روح بخش اذان.
جوان آراسته ایکه لباسهای تمیزوسرووضع مرتبی داشت وکنارمن نشسته بود
ازجاحرکت کردوبه طرف راننده به راه افتاد.وبالحنی بسیارمودبانه ازراننده تقاضا
کردبرای ادای نمازظهرچنددقیقه ای توقف کند.راننده امابابی تفاوتی خاص خود
گفت.یک ساعت دیگربه قهوخانه ای می رسیم وآنجابرای نهارونمازنیم ساعتی
توقف خواهیم کرد.وقتی جوان خواهش خودراتکرارکردوجواب مناسبی دریافت نکرد.
به تطمیع راننده متوسل شد.کیف سامسونت خودرابازکردوبسته ای اسکناس
تعارف راننده کردوگفت.هرمقدارپول می خواهیدبرداریدوبرای چنددقیقه اجازه بدهید
من نمازم رااول وقت بخوانم والا می بایدپیاده شوم!برخوردمودبانه ونفوذکلام معنوی
اودرراننده موثرواقع شدوهنوزصدای اذان رادیواتوبوس قطع نشده بودکه دراولین
پارکینگ کنارجاده توقف کرد.جوان پیاده شد.باوضوبود.قبله نمای کوچکی راازجیب
خودبیرون آورد.جهت قبله رامعین کردوبهنمازایستاد.باآرامش وصف ناپذیری نمازش
راخواندودرمیان بهت وحیرت مسافرین اتوبوس.دوباره سوارشد.ازراننده ومسافرین
تشکروعذرخواهی کرد.ودرباره درکنارمن درصندلیش قرارگرفت.مدتی دربهت و
سکوت گذراندم.تااینکه طاقتم راازددست دادم ودرحالیکه ابهت اومراگرفته بودوبا
تماموجوداوراتحسین می کردم ازاوسوال کردم.شمااینقدربه نمازاول وقت اهمیت
می دهیدکه برای آن حاضریدپول خرج کنیدودربیابان اتوبوس رامتوقف کنید.کمی
سکوت کردوباتبسم ملیحی گفت.من باامام زمانم حضرت ولی الله الاعظم(عج)
پیمان بسته ام نمازم رااول وقت بخوانم..ونمی توانم پیمان شکنی کنم.برتعجب
من افزوده شد.خودم راقدری جمع وجورکردم وکاملا توجهم به اوجلب شد.گفتم.
چگونه وبه چه جهت چنین پیمانی بسته اید؟باکمی تامل گفت.قیضیه اش مفصل
است...گفتم حال که باهم هستیم ومقصدهم راه درازی درپیش داریم.ازفرصت
استفاده کنیدوماجراراازاول برایم بگوئید.قدری تعلل کردوسپس درحالیکه اشک
حسرت درچشمانش حلقه زده بودگفت.من دانشجویی بودم که دریکی ازکشورهای
ارپایی درس می خواندم. محل سکونتم در یک بخش کوچک بودوتا شهری که دانشگاه
من درآنجابودفاصله زیادی داشت که اکثراوقات من باماشین این مسیرراطی می کردم.
ضمنادراین بخش یک اتوبوس بیشترنبودکه مسافرین رابه شهرمی بردوبرمی گشت.
برای فارغ التحصیل شدنم بایدآخرین امتحانم رامی دادم.پس ازسالهانج وسختی وتحمل
غربت خلاصه روزموعودفرارسید.درسهایم راخوب خوانده بودم.سواراتوبوس شدم وپس از
چنددقیقه حرکت کردیم.اتوبوس پرازمسافرانی بودکه به شهرمی رفتند.من هم کتابم جلوم
بازبودومشغول مطالعه بودم.نیمی ازراه راآمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد.راننده
پائین رفت.کاپوت ماشین رابالازدوقدری به موتوروررفت اماروشن نشد.چندباراین کارراتکرار
کرد.امافایده ای نداشت.توقف طولانی شد.مسافرین پیاده شدندوکنارجاده نشسته بودند
وبچه هایشان نیزدرآن حوالی مشغول بازی بودند.ومن هم دلم برای امتحانم همانندسیرو
سرکه می جوشید.ناراحت بودم.چیزی به وقت امتحانم نمانده بود.وسیله ی نقلیه دیگری
هم ازجاده عبورنمی کرد.مضطرب ونگران بودم چکارکنم ونزدیک شدن عقربهای ساعت به
وقت امتحان لحظه لحظه امیدمراکمترمی کردوبه چشم خود می دیدم که نزدیک است
تلاشهای چندین ساله ام به هدررود.ناگهان.جرقه ای به مغزم زدویادحرف مادرم افتادم
که درهنگام بدرقه ام درفرودگاه ایران به من گفت.پسرم...توالان راهی دیارغربتی.آنجانه
زبان درستی می دانی ونه جایی رامی شناسی ونه آشنایی داری به امیدخدابرووبدان.
هرجاکارت گیرافتادودچارمشکلی شدی نگران نباش.ماامام زمانی داریم.رئوف ومهربون
که همه جاحاضروناضراست اوراصدابزن وبگو..(یافارس الحجازادرکنی)اوتوراکمک خواهد
کرد.وجوان درحالیکه اشکهایش راپاک می کردادامه داد.به یادکلام مادرم.دلم شکست
واشکم جاری شد.گفتم..یابقیه الله!اگرامروزکمکم کنی وکارم رادرست نمایی ومن به
امتحانم برسم.به شماقول می دهم وتعهدمی نمایم که تاآخرعمرم نمازم رااول وقت
بخوانم.وتاآنروزخیلی درقیدوبندنمازنبودم بخوانم نخوانم اول وقت آخروقت.پس ازچنددقیقه.
یک آقایی ازآن دورهاآمدوبه راننده روکردوگفت.چطورشده(بازبان خودآنهاحرف می زد)
راننده گفت..نمی دانم هرکاری می کنم روشن نمی شود.آن آقاجلورفت وقدری ماشین
رادست کاری کردوگفت.شمابرویداستارت بزنیدراننده تااستارت زدماشین روشن شد.
ومن نورامیددردلم جوانه زدوخوشحال وامیدوار.سوارشدم.مسافرین نیزهمگی سوارشدند.
همینکه اتوبوس می خواست راه بیفتد.دیدم همان آقابالاآمدومرابه اسم صدازدوبه زبان
فارسی به من فرمود..فلانی تعهدی که به مادادی یادت نرود.نمازاول وقت....من هم که
اصلاازخوشحالی قضیه رافراموش کرده بودم بدون توجه که این آقااسم مراازکجامی دانست
چطورفارسی حرف زدگفتم..چشم آقا.پیاده شدورفت ودیگراوراندیدم وقتی به خودآمدم که
اورفته بودومن ازآن روزدرحسرت دیداراوبه سرمی برم.این بودسرگذشت نمازاول وقت من.....
باعرض شرمندگی ازهمه دوستان ببخشید مطلبم خیلی طولانی شد...
التماس دعا دوستان مهربونم.....
نوشته شده توسط زهرا در جمعه 90/1/19 ساعت 9:58 عصر موضوع | لینک ثابت
لقمان حکیم در زمان جوانی کارگر یک فردی بود که این فرد از طرفی گناه می کرد و گناه کار بود و از طرفی هم امید داشت که به بهشت بره.
زمان کاشت گندم رسیده بود. اون فرد به لقمان گفت که در زمینی که دارن گندم بکاره.
لقمان رفت و بجای گندم، جو کاشت.
مدتی گذشت و زمان برداشت محصول فرا رسید. اون فرد به لقمان گفت برو از محصولی که کاشتی برام بیار تا ببینم چه کردی؟
لقمان رفت و محصول رو آورد. اون فرد وقتی دید که لقمان بجای گندم، جو کاشته، عصبانی شد و به لقمان گفت مگر من به تو نگفتم گندم بکار؟ برای چه جو کاشته ای؟
لقمان حکیم به اون فرد گفت من دیدم شما هم گناه می کنی و هم امید رفتن به بهشت رو داری. من هم با خودم گفتم که جو بکارم شاید به جای جو، گندم برداشت کنم!!!
اینه که ماها هر چی بکاریم همون رو برداشت می کنیم. اگر گندم بکاریم همون گندم رو هم برداشت می کنیم و اگر هم جو بکاریم همون جو رو برداشت می کنیم و هیچ وقت نمی تونیم جو بکاریم و گندم برداشت کنیم.
دلت راخانه ما کن مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای،ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من
بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص دریا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد دل بد مکن از ما
در این خانه دق الباب کن واکردنش با من
به من گو حاجت خود را اجابت میکنم آنی
طلب آنچه میخواهی مهیا کردنش با من
قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاور نیک وبد را جمع ومنها کردنش با من ...
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس امضا کردنش با من ...
التماس دعاازهمه عزیزان
نوشته شده توسط زهرا در پنج شنبه 90/1/11 ساعت 11:48 عصر موضوع | لینک ثابت
آخرین نوشته ها
به نام خدا
بهارم بی تو سرد است پدر
دلم میخواد پرستارم تو باشی پدر
چهاردهم آذردومین سالگرد ویران شدن زندگیم پدر
محرم بی پدری رسید
675 روز بـــــــی پـــــــدری گــــــذشـــــــــت...
پـــــــــــــــــــــــــــــــدر
فقط پدرم را می خواهم...
وقتی پدر نداری
تمام آرزوهای من...
من هم... روزگاری... پدر داشتم...
277 روز بابا جونم دلتنگتم
خدایا:
درد غم بی پدری
[عناوین آرشیوشده]
درباره وبلاگ
زهرا
برای ظهور آقا امام زمان (عج) و شادی روح پدرم صلوات
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ...?
کاش بـودی پدرتـا دلـم تنهــا نبـود
تـا اسیــر غصــه فــردا نبــود
کاش بــودی پدرتا بـرای قلـب مـن
زنــدگی این گونه بی معنا نبـود
کاش بـودی پدرتا لبـان سـرد مــن
قصـه گـوی غصـه غـم هـا نبـود
کاش بـودی پدرتا نگـاه خستــه ام
بی خبـر از مــوج و از دریـا نبـود
کاش بـودی پدرتـا زمستـان دلــم
این چنین پرسوز و پرسرما نبود
کاش بـودی پدرتـا فقـط باور کنی
بعد تــو ایــن زنــدگی زیبـا نبـود
فهرست اصلی
دوستان
نوشته های پیشین
سایر امکانات
POWERED BY
language="java" src="