صدای تیک تاک رادیواتوبوس.حکایت ازفرارسیدن وقت فریضه ظهرمی کرد.

مسافرین اتوبوس.هریک به صورتی خودشان را سرگرم کرده بودند.عده ای

بیابانهای اطراف راتماشامی کردندوتیرتلگرافهاراشمارش می کردند.عده ای

مشغول صحبت کردن باهمدیگربودندوعده ای هم چرت می زدندوعده ای

باتنقلات خودشان را سر گرم کرده بودند.ناگهان.همگام بابانک روح بخش اذان.

جوان آراسته ایکه لباسهای تمیزوسرووضع مرتبی داشت وکنارمن نشسته بود

ازجاحرکت کردوبه طرف راننده به راه افتاد.وبالحنی بسیارمودبانه ازراننده تقاضا

کردبرای ادای نمازظهرچنددقیقه ای توقف کند.راننده امابابی تفاوتی خاص خود

گفت.یک ساعت دیگربه قهوخانه ای می رسیم وآنجابرای نهارونمازنیم ساعتی

توقف خواهیم کرد.وقتی جوان خواهش خودراتکرارکردوجواب مناسبی دریافت نکرد.

به تطمیع راننده متوسل شد.کیف سامسونت خودرابازکردوبسته ای اسکناس

تعارف راننده کردوگفت.هرمقدارپول می خواهیدبرداریدوبرای چنددقیقه اجازه بدهید

من نمازم رااول وقت بخوانم والا می بایدپیاده شوم!برخوردمودبانه ونفوذکلام معنوی

اودرراننده موثرواقع شدوهنوزصدای اذان رادیواتوبوس قطع نشده بودکه دراولین

پارکینگ کنارجاده توقف کرد.جوان پیاده شد.باوضوبود.قبله نمای کوچکی راازجیب

خودبیرون آورد.جهت قبله رامعین کردوبهنمازایستاد.باآرامش وصف ناپذیری نمازش

راخواندودرمیان بهت وحیرت مسافرین اتوبوس.دوباره سوارشد.ازراننده ومسافرین

تشکروعذرخواهی کرد.ودرباره درکنارمن درصندلیش قرارگرفت.مدتی دربهت و

سکوت گذراندم.تااینکه طاقتم راازددست دادم ودرحالیکه ابهت اومراگرفته بودوبا

تماموجوداوراتحسین می کردم ازاوسوال کردم.شمااینقدربه نمازاول وقت اهمیت

می دهیدکه برای آن حاضریدپول خرج کنیدودربیابان اتوبوس رامتوقف کنید.کمی

سکوت کردوباتبسم ملیحی گفت.من باامام زمانم حضرت ولی الله الاعظم(عج)

پیمان بسته ام نمازم رااول وقت بخوانم..ونمی توانم پیمان شکنی کنم.برتعجب

من افزوده شد.خودم راقدری جمع وجورکردم وکاملا توجهم به اوجلب شد.گفتم.

چگونه وبه چه جهت چنین پیمانی بسته اید؟باکمی تامل گفت.قیضیه اش مفصل

است...گفتم حال که باهم هستیم ومقصدهم راه درازی درپیش داریم.ازفرصت

استفاده کنیدوماجراراازاول برایم بگوئید.قدری تعلل کردوسپس درحالیکه اشک

حسرت درچشمانش حلقه زده بودگفت.من دانشجویی بودم که دریکی ازکشورهای

ارپایی درس می خواندم. محل سکونتم در یک بخش کوچک بودوتا شهری که دانشگاه

من درآنجابودفاصله زیادی داشت که اکثراوقات من باماشین این مسیرراطی می کردم.

ضمنادراین بخش یک اتوبوس بیشترنبودکه مسافرین رابه شهرمی بردوبرمی گشت.

برای فارغ التحصیل شدنم بایدآخرین امتحانم رامی دادم.پس ازسالهانج وسختی وتحمل

غربت خلاصه روزموعودفرارسید.درسهایم راخوب خوانده بودم.سواراتوبوس شدم وپس از

چنددقیقه حرکت کردیم.اتوبوس پرازمسافرانی بودکه به شهرمی رفتند.من هم کتابم جلوم

بازبودومشغول مطالعه بودم.نیمی ازراه راآمده بودیم که یکباره اتوبوس خاموش شد.راننده

پائین رفت.کاپوت ماشین رابالازدوقدری به موتوروررفت اماروشن نشد.چندباراین کارراتکرار

کرد.امافایده ای نداشت.توقف طولانی شد.مسافرین پیاده شدندوکنارجاده نشسته بودند

وبچه هایشان نیزدرآن حوالی مشغول بازی بودند.ومن هم دلم برای امتحانم همانندسیرو

سرکه می جوشید.ناراحت بودم.چیزی به وقت امتحانم نمانده بود.وسیله ی نقلیه دیگری

هم ازجاده عبورنمی کرد.مضطرب ونگران بودم چکارکنم ونزدیک شدن عقربهای ساعت به

وقت امتحان لحظه لحظه امیدمراکمترمی کردوبه چشم خود می دیدم که نزدیک است

تلاشهای چندین ساله ام به هدررود.ناگهان.جرقه ای به مغزم زدویادحرف مادرم افتادم

که درهنگام بدرقه ام درفرودگاه ایران به من گفت.پسرم...توالان راهی دیارغربتی.آنجانه

زبان درستی می دانی ونه جایی رامی شناسی ونه آشنایی داری به امیدخدابرووبدان.

هرجاکارت گیرافتادودچارمشکلی شدی نگران نباش.ماامام زمانی داریم.رئوف ومهربون

که همه جاحاضروناضراست اوراصدابزن وبگو..(یافارس الحجازادرکنی)اوتوراکمک خواهد

کرد.وجوان درحالیکه اشکهایش راپاک می کردادامه داد.به یادکلام مادرم.دلم شکست

واشکم جاری شد.گفتم..یابقیه الله!اگرامروزکمکم کنی وکارم رادرست نمایی ومن به

امتحانم برسم.به شماقول می دهم وتعهدمی نمایم که تاآخرعمرم نمازم رااول وقت

بخوانم.وتاآنروزخیلی درقیدوبندنمازنبودم بخوانم نخوانم اول وقت آخروقت.پس ازچنددقیقه.

یک آقایی ازآن دورهاآمدوبه راننده روکردوگفت.چطورشده(بازبان خودآنهاحرف می زد)

راننده گفت..نمی دانم هرکاری می کنم روشن نمی شود.آن آقاجلورفت وقدری ماشین

رادست کاری کردوگفت.شمابرویداستارت بزنیدراننده تااستارت زدماشین روشن شد.

ومن نورامیددردلم جوانه زدوخوشحال وامیدوار.سوارشدم.مسافرین نیزهمگی سوارشدند.

همینکه اتوبوس می خواست راه بیفتد.دیدم همان آقابالاآمدومرابه اسم صدازدوبه زبان

فارسی به من فرمود..فلانی تعهدی که به مادادی یادت نرود.نمازاول وقت....من هم که

اصلاازخوشحالی قضیه رافراموش کرده بودم بدون توجه که این آقااسم مراازکجامی دانست

چطورفارسی حرف زدگفتم..چشم آقا.پیاده شدورفت ودیگراوراندیدم وقتی به خودآمدم که

اورفته بودومن ازآن روزدرحسرت دیداراوبه سرمی برم.این بودسرگذشت نمازاول وقت من.....

 

باعرض شرمندگی ازهمه دوستان ببخشید مطلبم خیلی طولانی شد...

التماس دعا دوستان مهربونم.....



نظر  

نوشته شده توسط زهرا در جمعه 90/1/19 ساعت 9:58 عصر موضوع | لینک ثابت