غزل طاير قدسي از لسان الغيب
دارم اميد که نور بصرم باز آيد
آنکه غايب شده است از نظرم باز آيد
گرميِ دل خنکاي جگرم باز آيد
اگر آن طاير قدسي ز درم باز آيد
عمر بگذشته به پيرانه سرم باز آيد
چار تکبير به محراب عبادت بزنم
باده با يادِ رخش از سر عادت بزنم
خيمة عشق به صحراي ارادت بزنم
کوس نو دولتي از بام سعادت بزنم
گر به بينم که مه نو سفرم باز آيد
روز شب خوردهام از غيبت او خونجگر
گر نشد کارگشا نالة شب آه سحر
گوش بر پيک خبر ماندهام و چشم به در
دارم اميد بر اين اشگ چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم باز آيد
آنکه در مشکل ما عقدهگشا رايش بود
در سويداي دلِ پاکدلان جايش بود
قبلة اهل نظر روي دل آرايش بود
آنکه تاج سر من خاکِ کفِ پايش بود
پادشاهي بکنم گر به سرم باز آيد
همه گويند ز هجرش نَبُوَد راه گريز
چون که او مانده پسِ پرده غيبت، من نيز
من که قلبم شده از باده عشقش لبريز
خواهم اندر طلبش رفت و به ياران عزيز
شخصم ار باز نيايد خبرم باز آيد
وصف جانانه به هر گونه کلامي نکنم
هست دور از من و ترسم که دوامي نکنم
لبم آلوده به هر باده و جامي نکنم
گر نثار قدم يار گرامي نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم باز آيد
آنکه از منظرة چشم نهان است چو روح
آنکه در مملکت عشق کند فتح فتوح
آنکه سازنده کشتي نجات است چو نوح
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح