• وبلاگ : گل نيلوفر
  • يادداشت : داستان پيرمرد قفل ساز
  • نظرات : 0 خصوصي ، 100 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + غريب 

    چشمانم را ميبندم

    ...بايد دوباره به ياد بياورم...
    چند دقيقه اي ميگذرد.نمي دانم چند دقيقه

    فقط ميگذرد



    ...چيزي به يادم نمي آيد...هيچ چيز...دوباره سعي ميکنم
    ...

    کلماتي مبهم مي آيند ومي روند

    ...يک آشناي غريبه
    ...

    ميخواهم بنويسم از همان اسم آشنا ولي

    ...فقط از يک اسم چه بنويسم ؟
    دوباره فکر ميکنم

    ...کم کم دارند نقطه چين هاي ذهنم پر ميشوند
    ...

    چه مدت پيش را يادم نيست ولي يادم مي آيد که ميخنديدم

    ...

    آره درست است من شاد بودم

    ...
    اوهم باخنده هايم دلخوش

    چند ثانيه مکث



    ...اشک تمام صورتم راخيس کرده
    ...

    نميدانم چرا؟

    ...دوباره فکر ميکنم
    ...

    اشک هايم براي چيست؟

    چه چيزي رافراموش کردم ؟
    صدايش از دورمي آيد

    ...يادم آمد...
    گفت شايد تا هميشه

    گفتم که نميتوانم...

    او رفت....



    ...

    چشمانم راباز ميکنم

    ...
    کاغذ رو به رويم خيس است

    بزرگ روي آن مي نويسم

    شايد تا هميشه...