• وبلاگ : گل نيلوفر
  • يادداشت : ميلاد حضرت علي ( ع) روز پدر و روز مرد گرامي باد.
  • نظرات : 0 خصوصي ، 74 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + غريب 
    پيرزن با تقوايي در خواب خدا را ديد و به او گفت:« خدايا، من خيلي تنها هستم، آيا مهمان خانه من مي شوي؟»

    خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به ديدنش خواهد آمد.

    پيرزن از خواب بيدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

    چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پيرمرد فقيري بود. پيرمرد از او خواست تا غذايي به او بدهد. پيرزن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست.

    نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پيرزن دوباره در را باز کرد. اين بار کودکي که از سرما مي لرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پيرزن با ناراحتي در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

    نزديک غروب بار ديگر در خانه به صدا درآمد. اين بار پيرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوي در دويد. در را باز کرد ولي اين بار نيز زن فقيري پشت در بود. زن از او کمي پول خواست تا براي کودکان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن که خيلي عصباني شده بود، با داد و فرياد، زن فقير را دور کرد.

    شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد و رفت که بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.

    پيرزن با ناراحتي به خـدا گفت:« خدايـا، مگر تو قول نداده بودي که امـروز به ديـدنم مـي آيي؟»

    خدا جواب داد:« بله، ولي من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رويم بستي!»
    پاسخ

    سلام آقا محمدممنون داستان خيلي زيبايي بود شرمنده كردي منو موفق باشي التماس دعا...