کاش سهراب بود و مي شنيد
کاش سهراب بود و مي شنيد...،
شيون و فريادهاي آب را...، چون در آخر هم گِلي ماند و گِلي
از سر دلسوزي آن مردمي...، که فقط دم مي زدند از عاقلي
کاش سهراب بود و مي شنيد...،
اينکه ما مردم همه شستيم چشم...، در همان آب زلال ساحلي
جور ديگر ديده ايم اما نمي دانيم چرا...
هيچ چيزي تازه نيست...، شايد اين تصويرها بر چشم ما اندازه نيست...!
گل همان گل مانده است...................................، خارهايش بر تنش
پس چرا بي خار نيست؟
شب همان شب مانده است...............................، مردمش هم خفته اند
هيچ کس بيدار نيست
مي توان گفت اشتباست...، جملهً سهراب را: چشم ها را شستنش...، تا گِلِِِ در آب را
يا که نه...، آه از اين غافلي!
...راستي اين چشم ها را شسته ايم اندر همان آبِ گِلي
خوب شد سهراب نيست...،
وين چنين مارا نديد
راست بود آنچه سرود:
" آب را گِل نکنيم..."
شايد اين چشمانمان...، روزي بشوييمش در آن..........................................................................................................!