گاهي آنقدر واقعيت داري
که پيشانيم به يک تکه ابر سجده مي کند
به يک درخت خيره مي شوم...
از سنگها توقع دارم مهرباني را...
باران بر کتفم مي بارد و
دستهايم هوا را در آغوش مي گيرد...
شادي پايين تر از اين مرتبه است
که بگويم چقدر!!!!
که من صداي فرو ريختن شانه هاي سنگي شيطان را مي شنوم...
و تعجب نمي کنم
اگر ببينم ماه
با بچه هاي کوهستان
گل گاو زبان مي چيند...