به ساعت نگاه مي کنم:حدود سه نصفه شب استچشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشمو طبق عادت کنار پنجره مي رومسوسوي چند چراغ مهربانوسايه هاي کشدار شبگردانه خميدهو خاکستري گسترده بر حاشيه هاو صداي هيجان انگيز چند سگو بانگ آسماني چند خروساز شوق به هوا مي پرم چون کودکي امو خوشحال که هنوز معماي سبز رودخانه از دوربرايم حل نشده استآري!از شوق به هوا مي پرمو خوب مي دانم سالهاست که مرده ام.....(؟)