ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ فاني 
دل تمام شب را به اميد سپيده ي صبح بي تاب است

اما وقتي به مقصودش مي رسد باز دلتنگ نگاه آسمانيت مي شود!

امدي آواره اش کردي اما سکوت کرد و در نگاهش تمنايش را حبس نمود!

او بيچاره بود و جز اوج گرفتنت هيچ نمي خواست

,شب ناله مي کرد , ندايي آمد به او بگو دوستش داري ,فرياد زد

,فريادي به قوت تمام آرزوهايش که غم پنهان در ان جگرم را سوزاند .

اما مي دانستم چه مي خواهد وهيچ نگفتم .

مي داني با فرياد چه گفت؟

گفت نمي خواهم نگاهش را در اين دنيا حبس کنم , نمي توانم مرگ آرزوهايش را ببينم !

مي مانم در حسرت نگاهش اما به خود خواهي خود محکومش نمي کنم!

اين را گفتو خاموش ماند تا حال که او در سکوت است

و هيچ احدي نمي داند دردش چيست...!!!!(؟)