دل تمام شب را به اميد سپيده ي صبح بي تاب است
اما وقتي به مقصودش مي رسد باز دلتنگ نگاه آسمانيت مي شود!
امدي آواره اش کردي اما سکوت کرد و در نگاهش تمنايش را حبس نمود!
او بيچاره بود و جز اوج گرفتنت هيچ نمي خواست
,شب ناله مي کرد , ندايي آمد به او بگو دوستش داري ,فرياد زد
,فريادي به قوت تمام آرزوهايش که غم پنهان در ان جگرم را سوزاند .
اما مي دانستم چه مي خواهد وهيچ نگفتم .
مي داني با فرياد چه گفت؟
گفت نمي خواهم نگاهش را در اين دنيا حبس کنم , نمي توانم مرگ آرزوهايش را ببينم !
مي مانم در حسرت نگاهش اما به خود خواهي خود محکومش نمي کنم!
اين را گفتو خاموش ماند تا حال که او در سکوت است
و هيچ احدي نمي داند دردش چيست...!!!!(؟)