پدر...سلام
نامه ای را که بر روی گلبرگ هایی از دلتنگی نوشتم در سکوتی زیبا آب برد...
من خدا را نقاشی کردم پدر...خدا به شکل بوسه های تو بر پیشانی من بود...
پدر، من از آن آخرین بدرقه ات تا پشت دیوار بیکسی نوشتم و بغض کردم...
پدر..در اینسوی بیخوابی...من هر شب پر نورترین ستاره را تو میبینم...
شنیده ام کوله بار دوران کودکی مرا سنگ صبور خویش کرده ای پدر...
من هم در آن آیینه که دادی یادگاری..در آن هر شب تصویری از تبسم تورا میبینم...
پدر..ای زیباترین احساس...قشنگترین بنفشه...ستاره ام را چندیست گم کرده ام

وقتی بینمون هیچ فاصله ای نبود... قدرتو ندونستم...

وقتی بینمون به اندازه یه ملافه نازک سفید رنگ فاصله افتاد...

طوری خشکم زده بود که حتی نتونستم اون ملافه رو کنار بزنم و برای آخرین بار ببینمت...

حالام که اون ملافه تبدیل شده به یه خروار خاک و یه سنگ سیاه و سرد...

تازه میفهمم چه گوهر گرانبها و باارزشی رو از دست دادم....

تازه میفهمم تمام عمرم از چه فرشته مهربون و دلسوزی غافل بودم....

تازه میفهمم که مرگ شوخی نیست.. و واقعا واقعیت داره....

این روزا کم کم خیلی چیزارو دارم میفهمم...

اما دیگه چه فایده پدر... تو که دیگه نیستی...

منم فقط از درد دوریت میسوزمو.. ذره ذره آب میشم...

دلم برات خیلی تنگ شده پدر... خیلی...

و هر روزم این دلتنگی بیشتر و بیشتر میشه....

پدرجان...

دعا کن قبل اینکه از سر این دلتنگیای دیوونه کننده دست به کار احمقانه ای بزنم و کار دست خودم بدم... خدا خودش تمومش کنه...

 

هر لحظه بیادتم پدر...

کاش بودی تا دلم تنها نبود 

  تا اسیر غصه فردا نبود

کاش بودی تا برای قلب من

زندگی این گونه بی معنا نبود



نظر  

نوشته شده توسط زهرا در جمعه 93/7/18 ساعت 5:1 عصر موضوع | لینک ثابت