خيره شده بود ... با آن چشمان مشکي جذابش ...!
و به آينده و روزهاي زندگي اش فکر مي کرد..........
نمي دانست چه بگويد ؟!.....و از چه بگويد ؟!...............
فقط هميشه مي گفت که.....***خدا خودش مرا کمک خواهد کرد ***
ايمان داشت . ايماني ژرف و عميق !
به ژرفاي آرزوي دلش ....!
و يقين داشت که در آخر ...همه چيز خيلي خوب و عالي پيش خواهد رفت ...
معتقد بود ! .........به يقين و ايمانش !..........