روزي مجنون از روي سجاده شخصي عبور کرد: آن مرد نمازش را شکست و رو به مجنون گفت: مردک مگر کوري؟ نديدي مشغول راز و نياز با خدا بودم که رشته را بريدي؟؟ مجنون خنده اي کرد و گفت، در عجبم!!!! من عاشق بنده اي هستم و در خيال او بودم و تو را نديدم . تو چگونه عاشق خدايي و در حال راز و نياز با او مرا ديدي؟