غنچه خنديد ولي باغ به اين خنده گريست
غنچه آن روز ندانست که اين گريه ز چيست !
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبديل
گريه باغ فزون تر شد و چون ابر گريست
باغبان آمد و يک يک همه گلها را چيد
باغ عريان شد و ديدند که از گل خالي است
باغ پرسيد چه سودي بري از چيدن گل ؟!
گفت : پژمردگي اش را نتوانم نگريست
من اگر ز روي هر شاخه نچينم گل را
چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فاني است
همه محکوم به مرگند چه انسان ، چه گياه
اين چنين است همه کاره جهان تا باقي است !!!
گريه ي باغ از آن بود که او ميدانست
غنچه گر گل بشود هستي او گردد نيست !!
رسم تقدير چنين است و چنين خواهد بود
مي رود عمر ولي خنده به لب بايد زيست