من تن نتهايي باغ
بعد يک خواب زمستاني مي انديشم!
و به گل هاي فرخفته به دامان سکوت
من به يک کوچه ي گيج
گيج از عطر اقاقي ها مي انديشم
و بر يک زمزمه ي عابر مست
که ز تنهايي خود نا شاد است
من به دلتنگي شبهاي ملول
و تهي مانده خود از شادي
ذهنم از خاطرها سرشار
و فرو آمدن معجزه در هستي من
مثل خوشبختي من...دورترين حادثه است...
من به خوشبختي ماهي ها مي انديشم
که در آن وسعت آبي با هم .....باز هم همراهند!
من به يک خانه مي انديشم...يک خانه ي دور
که در آن فانوسي مي سوزد!
و در آن جاي تو مانده است تهي...
و به گل هاي فراموشي آن گلدان مي انديشم!
که ز بي آبي پژمرده شدند
من به تنهايي خويش و به تنهايي باغ...
و به يک معجزه مي انديشم....