مي زنم باز قدم در كوچه هاي بي كسي،
تا خبر آيد زتو؛از اين همه دل واپسي.
مانده ام تنهاي تنها،توي اين ديار غربت،
نه نشوني؛نه پيامي،دارم از بوي وصالت
سوختم از شوق عشقت،
كي ميدي به من نشاني؟
قَسَمت بدم به مولا؟؟
كه بياي يه شب به خوابم.
آخه مُردَم از جدايي!؟
ديگه بَسه بي قراري...