ز روسياهي اين روزگار ميترسم
ز سرعت فلک دمشمار ميترسم
از اين که عادّي شود نبودنتان
ز قلبِ بيغمِ دوريِ يار ميترسم
يکي شده است برايم سهشنبه و جمعه
ز دينِ آمده با شب کنار ميترسم
بيا که خاک نشسته به جلد قرآنم
شدم چو مرد يهودي حمار، ميترسم
مگر نشانهي عشق تو بيقراري نيست؟
ز آرميدن در انتظار ميترسم
بيا سپيده بياور به روسياهي روز
ز روسياهي اين روزگار ميترسم
