باد هم کم نکند سوز دل صحرا را
قطره اي عشق به آتش بکشد دريا را
از غم عشق تو اي دوست ببين جان به لبم
فرصتي نيست دگر وعده مده فردا را
بچشان ذره اي از لعل لبت بر لب من
تا معلم بشوي بر دل من اسما را
چهره ي ماه تو را گر که نبينم کورم
ورنه بينا به کجا گم بکند پيدا را
يا که جانم بستان يا به وصالت بر
سان
اعتنايي بنما بيش مسوزان ما را
ساقي از فيض تو شد عالم امکان آباد
من خرابم چه کنم از مي عشقت يارا
اين عجب نيست که بي ديدن تو مجنونم
ذکر اوصاف تو مجنون بکند ليلا را
قطره اي اشک که از چشم خمارت آيد
همچو آواز زند بر سر من دنيا را
اين ترک خورده دلم ،وحشت اين را دارد
که بميرد و نبيند پسر زهرا را
سروده مهدي پناهي