من همان زائري که مي داني
بيقرار از تب پريشاني
عابر کوچه هاي دلتنگي
خسته از روزهاي حيراني
مردي از خانواده سلمان
عاشقي از تبار ايراني
تشنة يک نگاه دلجويت
تشنة آن شراب روحاني
در نگاهم عريضه اي دارم
که تو آن را نگفته مي خواني
ذره اي هستم آفتابم کن
خاک راه ابوترابم کن