هي شعر ميسرايم و هي ناله ميکشم
بر انزجار روح خودم هاله ميکشم
ديگر بس است هر چه که گندم فروختيد
هر نان به نرخ شهوت مردم فروختيد!
بر شانههاي سرد زمين لانه کردهايد
در تار عنکبوت زمين خانه کردهايد
با ادعاي عشق چنان داد ميزنيد
اينگونه تيشه بر تن فرهاد ميزنيد
از هر طرف که باد وزد چرخ ميخوريد
آخر چه ناشيانه، چه بد چرخ ميخوريد
خود را به دستهاي خودم دار ميزنم
منصور چشمهاي تو را جار ميزنم
عمري کنار معبد بوداي خستهام
در انتظار مرد اهورا نشستهام
دنيا اسير بت شده، زنگ خطر کجاست؟
آه، اي خليل گمشده من، تبر کجاست؟
از آتش گناه سياوش عبور کن
اي شهر شک گرفته، از آتش عبور کن
اي دستها براي دعا آسمان کجاست
اي شهر، راه گمشده جمکران کجاست؟