• وبلاگ : گل نيلوفر
  • يادداشت : داستان بسيار زيباي ' ما و خدا '
  • نظرات : 0 خصوصي ، 163 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + غريب 
    تنهابازمانده يک کشتي شکسته به جزيزه کوچک خالي ازسکنه افتاداوبادلي لرزان دعاکردکه خدانجاتش دهد واگرچه روزها افق رابدنبال ياري رساني ازنظرمي گذراند اماکسي نمي آمد.سرانجام خسته وازپا افتاده موفق شدازتخته پاره ها کلبه اي بسازد تا خودرا ازعوامل زيان بار محافظت کندو دارايي هاي اندکش را درآن نگهدارد.

    اماروزي که براي جستجوي غذابيرون رفته بودبه هنگام برگشتن ديدکه کلبه اش درحال سوختن است ودودي از آن به آسمان مي رود.

    متاسفانه بدترين اتفاق ممکن افتاده وهمه چيزازدست رفته بود . ازشدت خشم واندوه درجاي خشک اش زد.......

    فريادزد: خداياچطوري راضي شدي بامن چنين کاري کني؟..

    صبح روزبعدباصداي بوق کشتي اي که به ساحل نزديک مي شدازخواب پريد کشتي اي آمده بود تا نجاتش بدهد.

    مردخسته ازنجات دهندگانش پرسيد که شما ازکجافهميديد که من اينجاهستم؟

    آنهاجواب دادند:ما متوجه علائمي که بادود مي دادي شديم.

    وقتي که اوضاع خراب مي شودنااميدشدن آسان است.

    ولي مانبايد دردلمان ببازيم....... چون حتي درميان درد و رنج دست خدا درکار و زندگي مان است.

    پس به يادداشته باش درزندگي اگر کلبه ات سوخت وخاکسترشد ممکن است دود هاي برخاسته ازآن علائمي باشد که عظمت و بزرگي خداوند را به کمک مي خواند.


    پاسخ

    سلام مرسي مهربون دستت درد نكنه...