ديدم که چمن هر دم با باغ عجين باشد ما خاک درت باشيم از شدت همراهيپائيز به سر امد خورشيد به بر امد هر چند که رندان را دادند پريشانيهر روز وصال تو با روز دگر ايد ما نيز به جاي غم مستيم ز شيدائيحسن تو اگر اين است کز دست دلم رفته لطف تو اگر اين است دل نيست ز حيرانيحسرت مخورد مردي کز راه تو برگشته او خيره به سر ايد در وقت پشيمانيشايد گله از عمرم بد معصيتي باشد اما چه کنم باشد دور از تو به تنهائيگل گفت که رنجيدم از دست کلام او ان بلبل بيچاره خود مرد ز شيدائيپروانه ي جان ما گرد نظر شمعت هر چند که ميسوزد تو باز به خود نازيروزي که همه جان ها از ژرتو ان سر زد من نيز نگه کردم در اينه پنهانيعاشق تر از امروزم هرگز نبود حالي از روي جمال دوست گشتيم به رسوائيشيرين تر از اميدي کز سوي وصال ايد هيچم نبود مهري در سر پي دلداريسوزان ز عطش باشد قلبي که ازو خون شد سيراب نميگردد جز با خم خماريشد قافله و از پي برد اين همه افسانه تو در پي ان خاتون هرچند به تنهائيشايد کرمي کرد و بر ما نظري افکند