چنان عشقش پريشان کرد ما را که ديگر جمع نتوان کرد ما را سپاه صبر ما بشکست چون او به غمزه تير باران کرد ما را حديث عاشقي با او بگفتيم بخنديد او و گريان کرد ما را چو بر بط برکناري خفته بوديم بزد چنگي و نالان کرد ما را لب چون غنچه را بلبل نوا کرد چو گل بشکفت و خندان کرد ما را