• وبلاگ : گل نيلوفر
  • يادداشت : جو بکار، گندم دِرو کن!!!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 72 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    روز قسمت بود و خدا هستي را قسمت مي کرد. خدا گفت : چيزي از من بخواهيد . هر چه که باشد شما را خواهم داد . سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است .و هر که آمد چيزي خواست. يکي بال براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن و آن يکي چشماني تيز. يکي دريا را انتخاب کرد و ديگري آسمان را…. در اين ميان کرمي جلو آمد و گفت :من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم .نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ ، نه بالي و نه پايي ، نه آسماني و نه دريايي تنها کمي از خودت، تنها کمي از خودت به من بده….. . . وخدا کمي نور به او داد و نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت :آن که نوري با خود دارد بزرگ است ، حتي اگر به قدر ذره باشد. تو حالا همان خورشيدي هستي که گاهي در زير برگ درختي ، پنهان مي شوي .و رو به ديگران گفت: " کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک ، بهترين را خواست. زيرا که از خدا جز خدا را نبايد خواست.". . . و هزار سال است که او مي تابد . وقتي ستاره اي نيست ، چراغ کرم شب تاب روشن است و کسي نمي داند که اين همان چراغي است که روزي خدا آن را از نور خود به او بخشيده است...