• وبلاگ : گل نيلوفر
  • يادداشت : جو بکار، گندم دِرو کن!!!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 72 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    روزها گذشت...

    فرشتگان ، هر روز ، سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت :« مي آيد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد. »

    و سر انجام آمد ..و روي شاخه اي از شاخه هاي درخت دنيا نشست اما هيچ نگفت .و خدا لب به سخن گشود :«با من بگو از انچه سنگيني سينه توست ! »...اشك در ديدگانش نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت و اکنون ، هاي هاي گريه هايش ، ملكوت خدا را پر كرده بود ....گفتمش نقاش را ، نقشي بکش از زندگي.....با قلم ، نقش حبابي ، بر لب دريا کشيد …….