روزها گذشت...
فرشتگان ، هر روز ، سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت :« مي آيد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد. »
و سر انجام آمد ..و روي شاخه اي از شاخه هاي درخت دنيا نشست اما هيچ نگفت .و خدا لب به سخن گشود :«با من بگو از انچه سنگيني سينه توست ! »...اشك در ديدگانش نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت و اکنون ، هاي هاي گريه هايش ، ملكوت خدا را پر كرده بود ....گفتمش نقاش را ، نقشي بکش از زندگي.....با قلم ، نقش حبابي ، بر لب دريا کشيد …….