استاد هوشنگ ابتهاج :
خيال آمدنت ديشبم به سر مي زد
نيامدي که ببيني دلم چه پر مي زد
به خواب رفتم و نيلوفري بر آب شکفت
خيال روي تو نقشي به چشم تر مي زد
شراب لعل تو مي ديدم و دلم مي خواست هزار وسوسه ام چنگ در جگر مي زد
زهي اميد که کامي از آن دهان مي جست
زهي خيال که دستي در آن کمر مي زد
دريچه اي به تماشاي باغ وا مي شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر مي زد
تمام شب به خيال تو رفت و ، مي ديدم
که پشت پرده ي اشکم سپيده سر مي زد
[گل][گل]