سلام
ما زنده به آنيم که آرام نگيريم
موجيم که آسودگي ما عدم ماست
مسافربودن... چه سبک بار است اين واژه ...مسافر
توشه اي جز محبت، دوستي، ياري و عشق برنمي گيرد
ديگران او را به نداشتن متهم مي کنند ،و بي توشگي
و او شادمان از توشه اي که حمل ميکند
مي گويد خدا ....و خود را در کام عشق او مي اندازد
ديگر از کسي به دل نمي گيرد...چون دل ندارد ،دل را به او سپرده است
ديگر خودخواه نيست...خود؟ خود براي او، در دوست معني شده است
و ديگر هرکه را که بوي دوست مي دهد دوست دارد...ياري مي دهدو خود شادمان از توشه اي که حمل مي کند
چه زيبا گفت آن امام همام و آن امير کلام، تخففوا تلحقوا...سبکبار شويد تا برسيد
و مسافر به گوش جان شنيد اين پيام را