...داد ميزدم : ... لامصب اونو كشتي... بي دين كشتيش... بي شرف جوون مردم رو كشتي..!!!تا چشمهايم به چشمهاي بي رمق عباس افتاد و مي ديدم غرق در خون افتاده و پايش مي لرزد... اشكهايم ناخاسته شروع به ريزش كرد!.. فريادم به هوا بلند شد: خدايا اين چه بلايي بود گريبانم را گرفت...خدايا! چرا كار به اينجا ختم شد.. خدايا مگه چه گناهي كردم ... خدايا چرا اينطور شد؟؟!! خدايا!!!..خدايا!!!...
منتظرم مهربون