جدا از تو نميگردم كه تو در جسم من جاني
بدون جان عزيز دل مگر ميماند انساني
?
اگر چه نيستي نزدم ببيني اين غم و دردم
چه با من ميكند هر دم ولي دانم كه ميداني
خودت ميداني اين دنيا چه با من ميكند
ميان كوهي از غمها عزيزت گشته زنداني
فلك گريد به حال من به سوداي وصال من
به اين درد محال من كه آن را نيست درماني
زمان زهريست در كامم كه آن را زندگي نامم
????
بيايد روزي اي فاني که من را از برت راني
ولي آن روز خودت ماني و کوهي از پشيماني
به زودي آيد آن روزي که بيزارت کنند از من
مرا راني ز دامانت به شامي سرد و باراني