با تو شادمانم...
براي تو مي نويسم....
به دور از وزن و قافيه...
صادقانه تو را مي خوانم اي بهترينم..
بي هيچ پرده پوشي سخن مي گويم...
من هم انسانم و پر از حس هاي انساني...
اما....مرا ببخش که همچون ديگران نمي توانم خود را معشوقه کسي خوانم...
يا در آغوشت گيرم و تو را ببوسم..
من محبت واقعي تو را مي خواهم...
و خود نيز با تمام قوا سعي مي کنم تمام محبتم را خالصانه در اختيارت گذارم...
من تو را همچون پروانگان دوست دارم و از عشقمان پروايي ندارم...
اما چگونه مي توانم خود را از دست افکار پريشان دوري خلاص کنم..
آه? دلگيرم از خود و شادمانم از تو...
بي تو رها مي شوم در سرداب انسان هاي پر از ريا...
مثل هميشه همچون گربه اي ترسو هستم...
مثل هميشه دوووووووووووووووووووووستت دارم...
گرچه در ظاهر دستان زيبايت را در دست نمي گيرم...
اما در باطن در آغوشت آرام ميگيرم...