قطار هميشه استعارهي جدايي نيست
از صبح اين شهر كه پيادهروهايش
بوي زيتون كال و قهوهي شبمانده ميدهد
همان تعداد مسافر ميبرد
كه شامگاه باز ميآورد
تقصير قطار نيست اگر امشب
از هيچ دريچهاش دستي
براي تو بيرون نميآيد
قطارها كل كل كنان
راه خودشان را ميروند
باد در كريدورهاي ايستگاه
ساز خودش را ميزند
وپاره ابري كه بر بالهاي پنبهاي
به سرعت از برابر دريچهها ميگريزد
هرگز به آشيانه نخواهد رسيد
روزي دو پاكت سيگار هم كه دود كني
تنابندهاي نميفهمد
بي بادبان به جايي رسيدهاي
كه همسفر دريا دلت بايد
ضربالاجل خودش را برساند
مسافران رفتهاند
و دستي كه صاحبش را هرگز نديدهاي دريچهي گيشه را ميبندد
تو ماندهاي و بر آنسوي سكو
زني كنار چمدانش
در بي حضوري تو ايستاده است
و دم به دم ساعتش را نگاه ميكند عباس صفاري