من نيستم ...
آنکه بايد مي بودم ، آنکه بايد باشم
من نيستم من.
من گرفتارم من اسيرم من خستم
هيچ راهي نيست؟
راه زندگي بر من ، راه غصّه خواهي بيش نيست.
من نيستم من
جادّه هاي آينده در خيالم ديريست ، کوچه هاي تاريکيست.
آه شقايق هاي وجودم :
با گذشته زندم.
بشنو از من ، من نيستم من
بشنو و هيچ نگو از من
با محبّت با وجودي از عشق
با قلم ها در شب
با سکوت شاعرانه در فکر ، با خيالم ، با روح
هيچ نگو
بشنو آنچه در قلب سياهم برپاست
رنگ من در غم نيست
رنگ من آبي است
روح من بر قايق
قايقي بر درياست.
آه بر من که نيستم ، من نيستم من
غوطه ور در خواب
لحظه اي در خانه ، لحظه ها در گرداب.
فکر من شب ها
مي رود تا پرواز ، پيش آن کبکي
که رهاست از سيلاب
فکر غم هاي دراز
بشنو از من
من نبودم من ، که چنين مي ميرم
مي شنيدم که دلي هم ميگفت :
جادّه هاي زندگي را مي دوم ، ليک چه سود
آنچه مي يابم نمي خواهم و آنچه مي خواهم نمي يابم
روح زندگي خاليست ، غصّه ها خواهند رست.
بشنو از من که نگاهم سرد است
قاصدک هاي وجودم انگار
خسته ، ليک در باد است.
اي شقايق نيست با من ياري نيست
تا بگويد قصّه راه دراز
تا بخواند لحظه هاي سبز باغ.
در سکوتم يا تويي يا رنگ غم
يار من هم يا تويي يا شعر من.
تو مرا مي پرسي ، که چه چيز مي خواهم!
من خدا مي خواهم
در تکاپوي و تلاش زندگي
من يه راه مي خواهم ، که دلم مي خواهد.
بشنو از من
گر نمانم شايد
در دلم خواهي ماند.
من که رفتم آنوقت
قصّه ها خواهي خواند
که مرا دريابي !!!
بنگر ، تو چرا بي تابي؟!
تو مرا خواهي داشت
شعر من آهنگ نيست
نه کويري خاليست ، نه ترانه ، نه هيچ
شعر من يک راز است
که دلم با خود گفت.
بشنو از من ، که دلم اينبار گفت
سرّ خود با پاييز
قصّه اي روح انگيز . . .