سلام عزيزم دل نوشته شما جالب بي ريا هست گلم ابجيم اين شعر را از داداشت بپزير تقديم به ابجي گلم
--------------------------------------------------------------------------------
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر،با آن پوستين سرد نمناكش
باغ بي برگي، روز و شب تنهاست، با سكوت پاك غمناكش.
ساز او باران،سرودش باد.
جامه اش شولاي عرياني است.
ور جزاينش جامه اي بايد بافته بس شعله ي زرتار پودش باد.
گو برويد، يا نرويد، هرچه در هرجا كه خواهد، يا نمي خواهد.
باغبان و رهگذاري نيست.
باغ نوميدان، چشم در راه بهاري نيست.
گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد، ور برويش برگ لبخندي نمي رويد، باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه هاي سر به گردون ساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد.
باغ بي برگي خنده اش خوني است اشك آميز.
جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد در آن.
پادشاه فصلها پاييز
به من هم سر بزن گلم