يکي از همين....
کاش يکي از همين صبح هاي هميشه
کوچه هاي پاييز را با تو قدم مي زدم.
در سکوتي به اندازه دستان عشق زيبا و صميمي
در خلسه ي ميان دو روح و در جاري جويباري
که اهسته اهسته مي رفت و دل مي برد
به اهنگ هستي بخش خويش.
کاش يکي از همين صبح هاي هميشه با تو مي گفتم:
برويم
و تو با لبخندي تازه تر از صبح جوابم مي دادي که
((همه جا با تو .))
بر گهاي حادثه زرد و پژمرده بر سر و رويمان مي باريد
و ما در خش خش دردالود سبزينه هاي ديروز
سبز تر از هميشه مي رفتيم.
شانه به شانه ي هم .
اخ که اگر باران ابان ماهي هم همراهي مان مي کرد
چه خوب مي شد.
و دعا مي کرديم که خداوندا هرگز
هرگز و هرگز برگي از درخت عشق ما را بر زمين سرد و نمور
جدايي نيفکن که ما به سبزي اين عشق سبزيم و به طراوت اين
صبح لبريز...