مدتي است از شکسته شدن اين دل گذشته ،
هنوز قطره هايي از اشکهاي آن روزها بر چشمانم نشسته ،
حالم
بهتر نيست از اين دل خسته ... گرفته دلم ، کجايي که آرامم کني ، کجايي که
اين غم يخ زده را در دلم آب کني گرفته دلم ، کجايي که به درد دلهايم گوش
کني نيستي و من در حسرت اين لحظه ها نشسته ام
، نيستي و من بيشتر از هميشه خسته ام در لا به لاي برگهاي
زندگي ، نيست برگي که از تو ننوشته باشم ،
نيست روزي که از تو نگفته باشم هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس مي کشم
من آن شانه هايت را مي خواهم که پناهم بود همان يک وجب از شانه ات تمام
دارايي ام بود من آن دست هاي گرمت را مي خواهم که يک عمرعبادت نوشت
با آن نگاه مهربان و آن همه خوبي من بي تو طاقت ماندن ندارم
اين بغض لعنتي.... اين بغض لعنتي
وقتي ديروز باران باريد
“آن مرد در باران آمد” را به ياد آوردم
“آن مرد با نان آمد”
يادم آمد که ديگر پدرم در باران
با ناني در دست
و لبخند بر لب
نخواهد آمد
ديروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگياش
با زمين و تنهائيش
با خورشيد و نبودنش
به ياد پدر سخت گريستم
پدرم وقتي رفت سقف اين خانه ترک بر ميداشت
پدرم وقتي رفت دل من سخت شکست....