برخيز که غير از تو مرا دادرسي نيست
گويي همه خوابند، کسي را به کسي نيست
آزادي و پرواز از آن خاک به اين خاک
جز رنج سفر از قفسي تا قفسي نيست
اين قافله از قافله سالار خراب است
اينجا خبر از پيشرو و باز پسي نيست
تا آينه رفتم که بگيرم خبر از خويش
ديدم که در آن آينه هم جز تو کسي نيست
من در پي خويشم، به تو بر ميخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسي نيست
آن کهنه درختم که تنم زخمي برف است
حيثيت اين باغ منم، خار و خسي نيست
امروز که محتاج توام، جاي تو خالي است
فردا که ميآيي به سراغم نفسي نيست
در عشق خوشا مرگ که اين بودن ناب است
وقتي همهي بودن ما جز هوسي نيست